حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

بیا هر شب...

به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند دلم تنگ است بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها دلم تنگ است بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ بهشتم نیز و هم دوزخ به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها و من می مانم و بیداد بی خوابی در این ایوان سرپوشیده ی متروک شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها پرستو ها بیا امشب که ...
7 خرداد 1392

من تورا قول داده ام به دلم....

ایمان دارم خواهم رفت عاقبت در ناباورترین لحظه فریبی که مرا هیچ می پندارد آنقدر  که کورم و ناشنوا و بی دست و پا بال خواهم زد به آسمانی که پرستوی آزاد فصلهایش را می خواند و کوچ خواهم کرد از این دقایق ریا پرنده درونم تو را خواهم پراند از این خارزار و شفا خواهم داد زخمهایت را در نور من تو را قول داده ام به خود قول .... لیلا هژیر   ...
27 دی 1391

.......

زاهد بودم ، ترانه گویم کردی سرحلقه‌ی بزم و باده جویم کردی سجاده نشین ِ با وقاری بودم بازیچه‌ی کودکان ِ کویم کردی ♥ مولانا ♥
27 دی 1391

خدای من...

من خدایی دارم، که در این نزدیکی‌ست نه در آن بالاها مهربان، خوب، قشنگ چهره‌اش نورانیست ... گاهگاهی سخنی می‌گوید، با دل کوچک من، ساده‌تر از سخن ساده من او مرا می‌فهمد‌ او مرا می‌خواند او مرا می‌خواهد...   ...
27 دی 1391

بابایی دیگه زده به شعر حامی جان...

من از سرمای این سوز زمستان هیچ باک ام نیست من از سرمای یخبندان بعد از برف می ترسم من از خشکی سوز حرف هایی که می آید من از وجود نفرت در خانه ام ...میترسم من از لغزندگی قلب آدم ها از آن رسوایی بعد از شکستن ها من از دل ها و سر های شکسته در ره این طوفان وباد می ترسم از آن آه و فقان هایی که دامنگیر این احساس می گردد می ترسم من از سوز زمستان و سردی دست خیابان ها نمی ترسم... من از بودن کنار نفرت می ترسم گریزانم، چنان افتان و خیزانم که دستم/که جانم، نگیرد بر پر هیچ که از آتش گریزانم که این آتش اگر افتد به دامانم وای بر حالم/ وای بر جانم وای بر دامانم..... وای بر من حامی جان...وای... بابا علی رضا.   ...
27 دی 1391

کاش بیاید..

کاش می‌‌شد یک صبح کسی‌ زنگِ خانه هامان را بزند بگوید با دستِ پر آمده ایم  با لبخند با قلب‌هایی‌ آکنده از عشق‌های واقعی‌ از آنسوی دوست داشتن ها آمده‌ایم بمانیم و هرگز نرویم کسی‌ که بداند چقدر جایِ شادمانی‌های بی‌ سبب در دل نسلِ ما خالیست.... ...
27 دی 1391
1