حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

برای اون مهمترین روز و برای من سختترین روز....(اینده!!!!

1391/12/18 21:47
نویسنده : your daddy★☆
1,134 بازدید
اشتراک گذاری
به اتاقم رفتم نمی خواستم کسی اشکامو ببینه ...
از همه ی دنیا واسم با ارزشتر...
امروز برای اون مهمترین روز و برای من سختترین روز...
نمیتونم دوریشو تحمل کنم هر روز وقتی چشم باز کردم اونو دیدم خندهاش حتی قهر کردناشو دوست دارم...
یاد اولین باری افتادم که دیدمش اینقدر از دیدنش خوشحال شدم که تو اسمونا پرواز میکردم وقتی نگام کرد دنیا مال من شد اما امروز میره و من چقدر احساس تنهایی میکنم.کاش بهش اجازه نمیدادم...
...امروز اون میخنده و من گریه میکنم...
یه بار بهم گفت:هیچوقت تنهاش نذارم.گفتم:به شرطی که قول بدی پیشم بمونی.اما سر قولش نموند یه عشق جدید پیدا کرد امروز اون عاشق ترین و من تنهاترینم...
میدونم امروز که بره خیلی کمتر میبینمش.وقتی کنار عشقش میبینمش بهش حسودیم میشه... با خودم حرف میزنم انگار رفتنش دیوونم کرده...
درو باز کرد و وارد شد... لباس دامادی قشنگترش کرده بود...زود اشکامو پاک کردم اما فهمید گفت:گریه میکنی؟
دستامو باز کردم به طرفم دوید سرشو به سینم فشردم نمیخواستم بره...به صورتم نگاه کرد ...گفتم:خیلی خوش شانسم که  کنارمی
با دستای زبرم دستاشو گرفتم گفتم :امروز قشنگترین روز زندگیته....
 نگام کرد:اما بدونه تو هرگز
گفتم:باید به دوریت عادت کنم...میخوام خوشحال باشی حتی اگه من نباشم....
لبخند زد دستامو بوسید گفت:بدون تو هیچ چیزی رو نمیخوام بابا...
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

تارا
18 اسفند 91 17:20
اشک توی چشمام جمع شد بابایی
خیلی قلم زیبایی دارید


ممنونم...
مامان امیــــرعلی (پســـرکــــ شیطـــون)
18 اسفند 91 20:56
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خیلی زیبا بود ...



ممنونم...واسه همه ی ما یک روزی میرسه که دیگه....
مامان راضیه
18 اسفند 91 23:31
مطمئنم که حامی هم اون روز قشنگ همین حرف و به شما خواهد زد بابای مهربون
فکر کن عکسای دامادی حامی جون وبذارید برامون چه روز باشکوهیه وقتی این قند عسل ها داماد بشن


انشالله....چه روزی....
سودابه
19 اسفند 91 1:11
میگن قدیما هیزم شکنی بوده که یک دختر داشته روزی وقتی از جنگل بر می گرده خونه می بینه دخترش داره های های گریه میکنه می ÷رسه چی شده دختر جواب می شنوه ببین بابا بالاخره یک روزی من باید شوهر کنم نه؟ -خوب آره -تو هم همینطور هیزم شکن میمونی نه؟ -خوب آره -خوب من دوتا بسر میزام اسم یکش رو میزارم حسن یکی رو حسین خوب -خوب!!!!!!! -بعد من میام مهمونی خونه تو -خوب تو هم مثل همیشه تبرت رو میزاری اون بالا -خوب!!!!!!!!!!!!!! هیچی دیگه اگر تبر از اون بالا بیفته بخوره تو سر حسن بخوره تو سر حسین بعد شروع میکنه به زبون گرفتن وای حسنم وای حسینم خالی از شوخی همونطور که شما ازدواج کردید تمام بچه وبلاگیها بزرگ می شوند و ازدواج میکنن انشاالله و شما خواهید دید شب عروسی حامی از شوق روی با بند نخواهید بود. راستی من داستان می نویسم و فکر میکنم شما هم استعداد فراوانی در این امر داشته باشید
مامان محمد امين
19 اسفند 91 3:11
بابايي تنها نميشي...اون موقع عروس خانوووووم چايي براتون مياره...نوه هاتون از سرو كولتون بالا ميرن ...بعد حامي جون با يه دسته گل مياد تو ...مطمئن باشين خوش ميگذره
الی مامی آراد
19 اسفند 91 3:42
حیلی ناراحت شدم ول چارهای جز صبر هم نیست
مامان ثمر
19 اسفند 91 14:08
خیلی قشنگ بود و مثل همیشه پر از احساس .... نه هیچ وقت این تصور رو نکنید وقتی ما ازدواج کردیم هیچ کدوممون نتونستیم حتی یک لحظه از پدرمون بی خبر باشیم ...اونم پدری مثل شما که سعی میکنه همیشه پسرش شاد باشه و راحت ...امیدوارم حامی همیشه در کنارتون باشه و براتون یه عروس خانوم دوست داشتنی با کلی نی نی بیاره
عمه عاطفه
19 اسفند 91 23:55
الهی اون روز قشنگ بیاد دامادی دوتاشونو ببینیم آمیییییییییییییییین
سمیه مامان پارسا
21 اسفند 91 10:32
بابایی من اتفاقی وب حامی جون و پیدا کردم خیلی خوشم اومد از این همه احساس پدرانه. ایشالا داماد کنی گل پسرو. من لینکتون کردم که استفاده کنم از این همه احساس آفرییییییییییییییییییییینننن


ممنونم از اینهمه لطف شما...
مهسا مامان کیارش
22 اسفند 91 23:57
چرا از آینده که هنوز نیومده میگین حال رو بسازین تا آینده ای درخشان پیش روتون داشته باشین با وجود حامی جون و خودتون با دستای خودتون لباس دامادی تنش کنین


انشالله...
مامان بهداد
5 اردیبهشت 92 19:36
چقدر قشنگ بود. اشکم در اومد.
بسیار زیبا نوشته اید.