حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

شادی پسرم...

1391/10/27 14:50
نویسنده : your daddy★☆
822 بازدید
اشتراک گذاری
"شادی مانند خورشید است........ممکن است از فردی به فردی دیگر و یا از منطقه ای به منطقه دیگر برود ،اما دوباره پیش تو خواهد آمد."...
 
شادیت همه ی دلخوشی منه حامی جان...
 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان کیانا
16 دی 91 12:25
سام بر بابای حامی جون . مطالبتون رو که خوندم خیلی دلم گرفت مگه مامان حامی جون رفتن و حامی رو با خودشون بردن ؟


سلام..هنوز نه به اینصورت ولی....نمیدونم چطور بگم....فقط میدونم سهم حامی جونم... بچه بیگناه من این نیست....
تارا
16 دی 91 13:23
گاهي گمان نميکني و ميشود

گاهي نميشود که نميشود که نميشود

گاهي هزار دوره دعا بي استجابت است

گاهي نگفته قرعه بنام تو ميشود

گاهي گداي گدايي و بخت نيست

گاهي تمام شهر گداي تو ميشود…

حالم خوب شد از خوندن نوشته هاتون
از این همه احساس
گاهی اونجوری که ما میخوایم نمیشه!



ممنوم ازتون ....واسه من همیشه اونطوری که میخواستم نشد....
سمانه
16 دی 91 14:19
خیلی دلم گرفت واستون خدا همیشه به کمک بنده هاش میاد ...کافیه صداش کنید...مطالبتون فوق العادس


از لطف همه ی دوستان ممنونم...
تارا
23 دی 91 23:52
واسه منم فعلا اون جوری که میخوام نمیشه!
کلا زندگی جدیدنا اینجوری شده هرچی میخوایی عین یه بچه لج میکنه نمیده!
نذارید حامی سرنوشتی مثل من داشته باشه کنار هم باشید اما نه به اجبار!زندگی کردن فقط واسه حامی و تحمل همدیگه فقط واسه مانی فقط واسش یه جهنم میسازه!عین من!من در آستانه 23 سالگی تو این جهنم دارم زندگی میکنم!
به خاطر حامی به خاطر آینده اش به خاطر خودش به خاظر خودتون کدورت هارو بذارید کنار نذارید حامی 22 سال دیگه جای من وایسه!


سلام...فعلا که برای من همه چی جهنمه...همه ی زندگیم به خاطر لجبازی ها و بچه بازی و بیفکریهای یکی دیگه به گند کشیده شد و حتی حامی هم داره اوضاعش بدتر میشه...

تارا
24 دی 91 0:28
نمیدونم چرا دارم اینا رو میگم ولی من تو زندگی هیچی از لحاظ مالی کم نداشتم هرچی میخواستم فراهم بود اما اون اصل کاری محبت نبود!بدون محبت پدر و مادر نبود!اونا درگیر خودشون بودن!
واسه اینه که میگم همه تلاشتون رو بکنید همه تلاشتون تمام تلاشتون!



تمام تلاش من کافی نیست...اشتباهات یکی دیگه رو هم جبران نمیکنه...
تارا
24 دی 91 0:33
زندگی الان من همش تقصیر کسایی هست که نبودن!وگرنه من چرا باید برم محبت رو عشق رو از یه آدم غریبه گدایی کنم؟ چرا باید چشمم به محبت یه آدمی باشه که از خانواده من نیست چرا نباید عشق ورزیدن بلد باشم؟ بعد از 4 سال دوستی هنوز نمیدونم یعنی الان دوسش دارم؟دوست داشتن چه شکلی هست؟عشق چه جوریه؟ یعنی الان عاشقم؟ اصلا واسه یه زندگی مشترک عشق لازمه؟باور کنید کسی اینارو یادم نداد! مادری که وقتی رفت مکه و برگشت گفت من هیچ آرزویی دیگه ندارم و حالا راحت میتونم بمیرم!!!!هرگز نذارید حامی همچین چیزی رو بشنوه!!!اون لحظه هست که خورد میشه حس اینکه هیچ ارزش نداره اون لحظه لهش میکنه
تارا
24 دی 91 0:40
به نظرم پدر و مادر داشتن دوتاش باهم خیلی خوبه اما یه وقتایی آدم با همون یکیش هم خوشبخته و با 2 تاشون بدبخت!


این دقیقا همون چیزیه که من میگم....دقیقا...