حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

جرأت داشته باش....

جرأت داشته باش و خودت باش. مهم نیست دیگران درباره‌ی تو چگونه می‌اندیشند. مهم نیست دیگران به تو بخندند و یا تو را از احترام خود محروم کنند. ... خودت باش و خود را با توقعات، غفلت و جهل ِ دیگران تطبیق نده. شگفت آن است که تو از دیگران واهمه داری و دیگران از تو. همه از هم می‌ترسند. هیچ‌کس به خود و دیگری اجازه نمی‌دهد که احساسات، عواطف و واقعیت‌های خود را بروز دهد. تو مسئول ِ خویشتنی. با خویشتن ِ حقیقی خویش خصومت مورز. خود را ویران نکن. بهای خودویرانگری چیست؟ در ازای حبس ِ خویشتن ِ خویش و تظاهر به چیزی که نیستی، چه چیزی عاید تو می‌شود؟ حتی اگر دیگران تو را آدمی محترم و ارزشمند تلقی کنند، چیزی به ارزش‌های ...
14 دی 1391

من آن خاکم که عاشق می شود"

سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گ ... لدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره. يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك. اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك&zwnj...
14 دی 1391

نیایش...

خدایا بفهمانم که بی تو چه می شوم ، اما نشانم نده مهربانا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد ...   ...
14 دی 1391

بابای طوفانی

از طوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهادی.!!!!  معنی طـــوفــــان همین است....ولی میدونی پسر بابا دارم به خاطر تو این طوفان رو تحمل میکنم   
5 دی 1391

من با توام حامی جان....

به جای آن‌که انگشت اشاره‌ام را به سوی او بگیرم، کنارش می‌نشستم انگشت‌هایم را در رنگ فرومی‌بردم و با او نقاشی می‌کردم بیشتر از آن‌که به ساعتم نگاه کنم، به او نگاه می‌کردم ... به جای اصول راه رفتن، اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین می‌کردم از جدی بودن دست برمی‌داشتم و بازی را جدی می‌گرفتم با او در مزارع می‌دویدم و با هم به ستارگان خیره می‌شدیم کمتر به او سخت می‌گرفتم و بیشتر همراهی‌اش می‌کردم اول احترام به خودش را به او می‌آموختم، بعد احترام به دیگران را بیشتر از آن که عشق به قدرت را یادش بدهم، قدرت ِ عشق را به او می‌آموختم... ...
4 دی 1391

بابای ناامیداز ادما...

ماهایی که دیگه نه از اومدن کسی ذوق زده میشیم نه کسی از کنارمون بره حوصله داریم نازشو بخریم که برگرده ماها آدمای بی احساسی نیستیم ماها بی معرفت و نامرد نیستیم یه زمانی یه کسایی وارد زندگیمون شدن که یه سری بــــاورامونو از بین بـــردن !!
4 دی 1391