حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

همه ی زیبایی ها تقدیم به مادرم که دلش به رنگ ابی اسمانهاست...

زندگــی آرام اســت مثل آرامش یک خواب بلند زندگـــی شیریـــن است مثل شیرینی یک روز قشنگ ... زندگـــی رویایـــی است ... مثل رویـای ِ یکی کودک ناز زندگـــی زیبایـــی است مثل زیبایی یک غنچه ی باز زندگی تک تک این ساعت هاست زندگی چرخش این عقربه هاست زندگــی راز دل مــادرم است زندگی پینه ی دست پدر است زندگی مثل زمان در گذر است ... ...
27 دی 1391

حقیقت بابای تو...

رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند همراه کسانی بودم که همراهم نبودن وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم دلم را کسانی شکستند که هرگز قصد شکستن دل آنها را نداشتم و تو چه دانی که من کیستم.... من سکوتی هستم در برابر همه اینها !!!
27 دی 1391

بابایی من عاشق ماه هستم...

حامی جانم: یک ذهن روشن مثل یک ماه کامل در آسمان است..............گاهی اوقات ابرها می آیند و آن را میپوشانند،اما ماه همیشه در پشت آنها هست...........ابرها کنار میروند.......ماه روشن تر ،میدرخشد............پس در مورد ذهن روشن نگران نباش.............همیشه خواهد بود.............وقتی که افکار هجوم می آورند یک ذهن روشن در پشت آنها خوااهد بود..........افکار می آیند و میروند به آنها متصل نباش.... مثل من که با تمام افکار هایی که شب و روز درگیرم اما به انها متصل نیستم...همانطور که دیگر به هیچ چیز متصل نیستم....بجز فکر رفتن کسیکه با رفتنش تمام دردها تمام میشود و ناتمامی قلبم پایان میگیرد... ...
27 دی 1391

بابایی دیگه زده به شعر حامی جان...

من از سرمای این سوز زمستان هیچ باک ام نیست من از سرمای یخبندان بعد از برف می ترسم من از خشکی سوز حرف هایی که می آید من از وجود نفرت در خانه ام ...میترسم من از لغزندگی قلب آدم ها از آن رسوایی بعد از شکستن ها من از دل ها و سر های شکسته در ره این طوفان وباد می ترسم از آن آه و فقان هایی که دامنگیر این احساس می گردد می ترسم من از سوز زمستان و سردی دست خیابان ها نمی ترسم... من از بودن کنار نفرت می ترسم گریزانم، چنان افتان و خیزانم که دستم/که جانم، نگیرد بر پر هیچ که از آتش گریزانم که این آتش اگر افتد به دامانم وای بر حالم/ وای بر جانم وای بر دامانم..... وای بر من حامی جان...وای... بابا علی رضا.   ...
27 دی 1391

از تجربیات باباعلی رضا بشنو و خواه پند گیر خواه ملال!

"همان کسی که هستی باعث میشود خاص باشی.............بخاطر هیچکس تغییر نکن که من هم تغییر نکردم ........آنچه پیش روی توست یک راز است از کشف آن نترس که من گاهی ترسیدم گاهی هم نه ................هنگامی که باید انتخاب کنی.....چیزی را انتخاب کن که هرگز پشیمان نشوی ...من یکبار برای همیشه انتخابی غلط کردم پشیمان شدم و طعم تلخش را چشیدم و هنوز و هرلحظه  وهرروز ادامه دارد این رنج بی پایان...  تنهای تنها...رنج میکشم و دم نمیزنم...کسی چه میداند؟؟...غمی که من میخورم...دردی که من میکشم...نه...دگر کافی ست.... ...
27 دی 1391

جملاتی از باباعلی رضای پیرت!

"زندگی به طور باورنکردنی کوتاه است..وقتی که تو جوان هستی ممکن احساس کنی یک توده بزرگی از زمان پیش روی توست.....اما باور کن زمان سریع تر از آنچه که تو فکر میکنی میگذرد.........موهایت خاکستری میشود قبل از ای نکه حتی احساس کنی یک بزرگسال هستی.......هرروز چیز جدید یاد بگیر و بهتر از روز قبل باش ..........مسن تر که میشوم،بیشتر که یاد میگیرم، بیشتر پی میبرم که هنوز خیلی کم میدانم.........زندگی هنوز هرروز به من یک درس جدید یاد میدهد." ...
27 دی 1391