(من و حامی)
روزی که از وجود تو دلبندم آگاه شدم...همانند کودکی در سراسر وجودم فریاد میزدم دلبندی از وجودم ...از گوشت و خونم می آید...آنقدر وجودت آرامبخش من شد که خودم را از یاد بردم...
وقتی حتی تو را نمیدیدم چیزی جز فکر حامی من اینچنین مرا از خود بیخود نمیکرد...
سرمست از وجود مظلوم و زیبای تو ...
سرمست از عطر تو...
حامی...
هرچیزی با عشق تو به وجود می آید
با نفسهایت تشکیل میشود
و با بودنت معنای واقعی پیدا میکند
حامی؟
این به چه معناست؟
مگر نه اینکه (خدا) تکه ای از وجود خود را در بدن هر فردی قرار داده؟
آن نیمه ی من تو هستی پسرم!
نزدیکتر از نفس به من!
آه...که چه حس شیرینی است به نفس نفس افتادن ...بعد از یک روز کنار تو بودن و با تو بازی کردن...
پسرم؟
نوشته هایم را چندبار میخوانی؟میدانم تا زمانی که بتوانی بخوانی به اندازه روزهای عمرت و حتی بیشتر برایت نوشته دارم...
وقتت را به من میدهی؟برایم وقت میگذاری؟اینها تجربه ی 100 ساله ای نیستند...تجربه و حرفهایی هستند که در طول مدت کمی به آنها رسیدم...
عید نزدیک است...
هفت سین و عیدی بدون تو چه معنایی دارد؟
امسال از خدایم جز تو هیچ عیدی دیگری نمیخواهم...من باشم و تو ...
حامی به من برگرد...