به جای آنکه انگشت اشارهام را به سوی او بگیرم، کنارش مینشستم انگشتهایم را در رنگ فرومیبردم و با او نقاشی میکردم بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم، به او نگاه میکردم ... به جای اصول راه رفتن، اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین میکردم از جدی بودن دست برمیداشتم و بازی را جدی میگرفتم با او در مزارع میدویدم و با هم به ستارگان خیره میشدیم کمتر به او سخت میگرفتم و بیشتر همراهیاش میکردم اول احترام به خودش را به او میآموختم، بعد احترام به دیگران را بیشتر از آن که عشق به قدرت را یادش بدهم، قدرت ِ عشق را به او میآموختم... ...