بابایی دیگه زده به شعر حامی جان...
من از سرمای این سوز زمستان هیچ باک ام نیست من از سرمای یخبندان بعد از برف می ترسم من از خشکی سوز حرف هایی که می آید من از وجود نفرت در خانه ام ...میترسم من از لغزندگی قلب آدم ها از آن رسوایی بعد از شکستن ها من از دل ها و سر های شکسته در ره این طوفان وباد می ترسم از آن آه و فقان هایی که دامنگیر این احساس می گردد می ترسم من از سوز زمستان و سردی دست خیابان ها نمی ترسم... من از بودن کنار نفرت می ترسم گریزانم، چنان افتان و خیزانم که دستم/که جانم، نگیرد بر پر هیچ که از آتش گریزانم که این آتش اگر افتد به دامانم وای بر حالم/ وای بر جانم وای بر دامانم..... وای بر من حامی جان...وای... بابا علی رضا. ...