حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

جمعه ی منو حامی جون...

1392/2/10 23:37
نویسنده : your daddy★☆
1,268 بازدید
اشتراک گذاری

من و حامی جان جمعه رفتیم بیرون....هوای بهاری...حس خوب...لحظه های خوب....

عاشق کسانی هستم که در زندگی من هستند و زندگی من را شگفت انگیز میکنند............
عکسهای پسری و کمی هم حرفِ من در ادامه...

هیچوقت اجازه نده یک روز بد باعث بشه که احساس کنی تو زندگی بدی داری...............فقط به خاطر اینکه امروز دردناک بود به این معنا نیست که فردا عالی نخواهد بود...............فقط باید آن را بدست بیاوری........بهترین چیزها معمولا زمانی اتفاق می افتند که انتظار نداری........پس سعی کن لبخند بزنی،نه بخاطر اینکه زندگی تو کامل،آسان و یا همانطور که انتظار داشتی است...........بلکه بخاطر اینکه قدردان چیزهایی که داری هستی و از اینکه بسیاری از مشلات را نداری شکر گذاری....

در ادامه باید بگم حامی جانم آروم  نشسته بودی کنارم ماچو عینک آفتابی منو زدی در حالیکه به موزیک گوش میدادی و کمربندت رو هم بسته بودینیشخند گاهی بهم نگاه میکردی گاهی هم به جاده....احساس میکردم هرلحظه دلم میخواد بزنم کنار و بغلت کنمناراحتاینهمه آروم و بیصدا نگام نکن پسررررینگرانانگار خودم دارم توی آینه به خودم نگاه میکنملبخند

حاااااااااالا عکسهای حامی رو ببینید که هرلحظه بهتون نزدیکتر میشه متفکرنیشخند

 

آخرین جمله ی من :

یک رابطه باید عاقلانه انتخاب بشود.........در عشق عجله نکن......صبر کن تا زمانی که فرد مناسبی پیدا کنی........اجازه نده تنهایی تو را در آغوش کسی که به یکدیگر تعلق ندارید ،قرار بدهد.........عاشق شو،هنگامی که آماده هستی،نه هنگامی که تنهایی...........یک رابطه عالی ارزش صبر کردن را دارد....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (34)

مامان راضیه
8 اردیبهشت 92 22:36
شاید این یه نشونه بوده
شاید باید تو نوشتنشون تجدید نظر کنید



دوباره نوشتم
مامان نازی
8 اردیبهشت 92 22:52
سلام.
کلامی که در آخر نوشتید واقعااااا بی نظیر بود و ای کاش اینهارو میدونستیم قبل ازینکه کار از کار بگذره.و افسوس...


.................
مرجان مامان آران
9 اردیبهشت 92 1:06
عزيزممممم خيلي خوردني هستي ماشالاااا ايشالا هميشه خوش باشيد خيلي زيبا مينويسيددد عالي بود
مامان آرشيدا قند عسل
9 اردیبهشت 92 8:47
جانممممممممممم حامي گلي چقدر من از ديدن عكسهات كيف ميكنم واقعاً ، آقا خوش تيپ اين عينك مال خودت گلم يه وقت نديش به بابايي خو بره واسه خودش يكي بخره والاااااا !! بوسسسسسسس براي تو حامي جان
ناهید
9 اردیبهشت 92 12:40
چه نگاه مظلومانه و معصومانه ای
مامان کیاراد
9 اردیبهشت 92 13:50
سلام ...به به کیاراد من چه دوست خوش تیپی داره....خوشحالم که یه روز خوب را کنار هم گذروندید امیدوارم هر روزتان روزهای خوب باشه ....
الهام مامان رامیلا
9 اردیبهشت 92 15:41
تمام غصه ها دقيقا از همان جايي آغاز مي شوند که ترازو بر مي داري مي افتي به جان دوست داشتنت ! اندازه مي گيري ! حساب و کتاب مي کنيُ مقايسه مي کني . . . و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا که زيادتر دوستش داشته اي ، که زيادتر دل داده اي ، که زيادتر گذشته اي ، که زيادتر بخشيده اي ، به قدر يک ذره ، يک نقطه ، يک ثانيه حتي ! درست از همانجاست که توقع آغاز مي شود و توقع آغاز همه ي رنج هايي است که به نام عشق مي بريم . . .
هستی
9 اردیبهشت 92 16:53
آخ جون یه روز تعطیل جمعه حامی وبابا یی در کنار هم تفریح کردن حتما داداشی که کلی بهتون خوش گذشته و از روزمرگی دربیاین وحامی پسر کلی جاهای دیدنی و قشنگ برده باشی. سلام عزیز دلم . الهی فدات بشم چقدر بزرگ شدی خاله چشمهای من شور نیستا ولی به بابای الان بگو برات اسفند دود کنه داری کم کم برای خودت مرد میشیا تمام عکسات خوشگل و قشنگن . خداحفظشکنه.
هستی
9 اردیبهشت 92 16:54
هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود، در دیگری باز میشود ولی ما اغلب چنان به در بسته چشم میدوزیم که درهای باز را نمیبینیم!
مامان راضیه
9 اردیبهشت 92 17:43
خدا رو شکر که در کنار هم بودید و بهتون خوش گذشته فکر کنم بابایی یه چند تا دیگه عکس می گرفتی اینقدر بهمون نزدیک می شدم می تونستیم یه گاز از لپش بگیریم از همین پشت سیستم ولی عجب مناظری دارید اطرافتون از تو شیشه ماشین مشخصه ! به به اون مطلب آخرم فوق العاده بود با اجازه کپی می کنم توی صفحه fb خودم
تانسو
9 اردیبهشت 92 22:17
حامی جان نگات تو عکس دومی خیلی زیباست. من ناخودآگاه بهش خیره شده بودم...


سودابه
9 اردیبهشت 92 22:21
سلام عزیزم شعری که برام گذاشتی عالی بود l ببین مطمئن شدم که لیاقتت رو نداشتن .تو با احساسی ودرک این حس همنشینی تای خودت می خواد آرزو میکنم خداوند بهترینها رو برات قرار بده بسرم. سایه ات بر سر حامی مستدام باد. گل گلی جون رو ببوس . راستی بزرگ بشه حتما بهت افتخار میکنه
fariba
10 اردیبهشت 92 3:37
پسرک نازم چقدر نمکی شدی با عینک.دلم برات تنگ شده بود خاله جون.شرمندم ی مدت نرسیدم بیام.ارزوی بهترینهارو براتون دارم.
مامان سبحان جون
10 اردیبهشت 92 5:45
ماشالا ب گل پسر خوشگل خاله چه بزرگ شدی عزیزم قربون تیپت بشه خاله با اون عینکت جمله اخری خیلی زیبا و دلنشین بودد امیدوام همیشه بهتون خوش بگذره و غم از دلتون دورباشه
مامان کیانا
10 اردیبهشت 92 12:39
آخرین جمله تون خیلی زیبا بود کاش این جمله رو زودتر درک می کردم .
مامان عسل
10 اردیبهشت 92 14:09
همیشه شاد باشییییییییییییییییی
مهسا مامان ♥آرنیکا♥
10 اردیبهشت 92 14:38
عزییییزم الهی دورت بگردم چه ژستیم گرفته الهی همیشه باهم باشین
مامان محمد امين
10 اردیبهشت 92 22:21
خاطرم نیست تو از بارانی یا که از نسل نسیم ، هرچه هستی گذرا نیست هوایت ، بویت ... فقط آهسته بگو . . . با دلم می مانی
مامان ثمین
11 اردیبهشت 92 9:43
آفرین به این گل پسر.چقدر آقا و مصمم و جدی.روزهای خوب خوشی رو براتون آرزو میکنم شاد باشید.
هستی
11 اردیبهشت 92 11:41
گلی برای مادر مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گلفروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می کنی؟» دختر در حالی که گریه می کرد گفت: «می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط ۷۵ سنت دارم در حالی که گل رز ۲ دلار می شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم. وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد. مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت. مرد دلش گرفت.. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد! سلام داداشی این روز زیبا به همه مادران عزیز-وهمین طور مادر شما مخصوصا مامان جون خودم ومادر بزرگ خودم تبریک میگمانشالله که همیشه سلامت و شاداب باشن
الهام مامان رامیلا
11 اردیبهشت 92 13:48
قدیم به آنی که بهشت زیر پایش که مهریش تا ابد در دلم جای دارد تو بهترین گل ، میان شهر گلهایی تو رنک آفتابی ، شب که می رسد مسل ستاره گوییا مهتابی ، مادر خوبم
مامان شايان
11 اردیبهشت 92 14:31
سلام اميدوارم هميشه و تا آخر عمر با هم شاد باشيد .بابايي يه سوال دارم اما اصلا قصد بي ادبي ندارم ميتونم شهر سكونتتون بدونم؟باز هم ببخشيد


نور
متین مامی ایلیا
11 اردیبهشت 92 21:21
خوشحالم که حامی پیشتون بود و روز جمعه شادی داشتید عکساش خیلی ناز شدن از چهرش معلومه باید خیلی اروم باشه از طرف من ببوسیدش جمله اخر هم بی نهایت تاثیر گذار بود ولی خوب تو اون لحظه کسی به این چیزا فکر نمیکنه، و بعد تازه میفهمیم که کار از کار گذشته
مامان ملیکا کوچولو
12 اردیبهشت 92 12:57
ای جانم خاله. اخه چقدر تودل برویی عشقم. الهی همیشه شاد باشی و بخندی.
مامان راضیه
12 اردیبهشت 92 12:59
خصوصی


مــآمــآنــے
13 اردیبهشت 92 13:45
عزیزم فسقلی رو نگاه چه آروم نشسته
طاها
22 اردیبهشت 92 10:18
بی نهایت زیبا بود..انگار شما همه چیز رو دقیق تر میبینید!!چه آقایییی شده این پسر نااااااااز..
مریم مامان دونه برفی
23 اردیبهشت 92 10:47
سلام حامی جون .پسر عزیز و خوشگل خاله . من تازه امروز با وبلاگت آشنا شدم و عکسهای قشنگت رو دیدم . نمیدونم چرا تنهایی رو صندلی جلو نشستی و کمربندتو بستی آخه امیرعلی همیشه تو بغل من میشینه و من کمربند می بندم نمیدونم علت چیه ولی هر چی هست این وبلاگت و این نگاههای معصومانه ات که با ادم حرف میزنه، اشکهای منو درآورده آخه شما خیلی کوچولویی خیلی .آخه باباها خیلی سرشون شلوغه چطورمیشه به همه کارهات برسه .من لینکت می کنم عزیزم تا همیشه درجریان کارهات باشم.امیدوارم ناراحت نشی
ستاره زمینی
24 اردیبهشت 92 15:08
[گل گل پسری خدا پشت و پناهت باشه.
مامان رومینا
29 اردیبهشت 92 12:04
ماشالا پسر نازی دارید خدا حفظش کنه[hr
مرسی خاله ی مهربون
مامان ثمر
1 خرداد 92 17:41
خاللللللللللللللللللللللللههههههههه قربونت بره اخهههههههههه چه گل پسر خوشگل و خوشتیپی عینک بابایی خیلی بهت میاداااااااااا


مرسی خاله جاااااااااااااااان
عسل
5 خرداد 92 14:06
سلام . اسم وبلاگتون توجهمو جلب کرد
اگه بپرسم مادر حامی جون کجاس ناراحت میشید ولی کنجکاو شدم.راستش کل وبتونو نخوندم ولی همین جوری که نگا انداختم حس کردم جدا شدید اگه درست فکریده باشم
خیلی سخته. بازم شما پدر خوبی بودید که دارید بچه تونو بزرگ میکنید. هر پدری این کارو نمیکنه


کاش می دانستی
من سکوتم حرف است
حرف هایم حرف است
خنده هایم خنده هایم حرف است

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم
کاش می دانستی
کاش می فهمیدی
کاش و صد کاش نمی ترسیدی
که مبادا دل من پیش دلت گیر کند
یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند
من کمی زودتر از خیلی دیر
مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد
تو نترس
سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت
در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست
تازه خواهی فهمید
مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست ....
نفیسه
6 خرداد 92 17:57
سلام ..حامی جون ماشالله خیلی نازو بانمکه..خدابراتون حفظش کنه.امیدوارم در آینده قدر بابای به این مهربونی روبدونه.خوشحال میشم به وبلاگ پسرمن هم سربزنید


سلام...ممنونم حتمااااا
مامان خاطره
11 تیر 92 12:07
به به چه گل پسری, خوش به حال باباش که یه همچین حامی ای داره
خدا حفظش کنه.
آخرین جملتون عالی بود!!
"یه رابطه عالی ارزش صبر کردن رو داره"



مرسییییییییییییییییییییی