روزهای پدرانه....
برای پدرم:
وقتی پشت سر ♥پــدر♥ت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره
میفهمی پیر شده ...
وقتی داره صورتشو اصلاح میکنه و دستش میلرزه
میفهمی پیر شده ...
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره
میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه ...
و میفهمی نصف موهای سفیدش
به خاطر این بود که نزاره تــــــــــــــو غمگین باشی ... ♥
و برای خودم که حالا یک پدرم.....پدر بودن تنها بهانه ی زندگی و نفس کشیدن من در این روزهاست...و جایی خواندم این مطلب را : اگر من بزرگ نمی شدم ، موهای مادرم سفید نمی شد....
اگر من بزرگ نمی شدم ، مادر بزرگ در ایوان خانه باز می خندید...
اگر من بزرگ نمی شدم ، تنهایی معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود...
اگر من بزرگ نمی شدم ، هیچ وقت نمی دیدمت و دلم برایت تنگ نمی شد..........
ای کاش من همیشه کودک می ماندم....
اما نشد که نشد.....
برای پسرم حامی جانم:
حال تنها رویای یک پدر دیدن لبخند ِشادی تو و روزهای رنگی ات است......
پسرِ بابا ، حامی کوچولوی من دوستت دارم....روز پدر برای پدرم، تو مرد کوچکم، و خودم مبارک....
به امید روزهای زیبا و درخشان تو....بابا علیرضای تو...
از خاله ملیکا....زیبا بود.... بد به دلم نشست...حسم از کسی نا آشنا....گاهی دلم بی دلیل می گیرد و ول نمی کند ...
گاهی یادم می افتد تمام اتفاقاتی که در گذشته برایم رخ داده و در بین همه این اتفاق ها من هنوز هستم و مقاوم می جنگم .. بین بدبختی ها و بلاها به مردی خودم خندیدم و گریه نکردم ، بغض کردم و خفه شدم ، اما اشک نریختم ...
تنها گوشه ی چشمم خیس شد اما کسی نفهمید ... روزهایی که برایم پاییز بود ماه هایی که برایم پاییز بود سال هایی که برایم پاییز بود .. هر چقدر اینور و آنور سرک کشیدم ، گمشده ام را پیدا نکردم...گمشده ای که به من احساس آرامش دهد ...نه گمشده ای از جنس خودم نه جنسی دیگر.... هیچ....هیچ...هیچ....