حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

نظرات (12)

مامان دوقولوهاااا
5 خرداد 92 20:59
حرفهای شما واقعا برای ما شده مسکن بابایی مهربون و خوب حامی جون بدونید که خیلی دوستون داریم من و همسرم همیشه بهتون سر میزنیم همیشه خوش و خرم باشید دوتایی


ممنون خاله ی مهربان
الهه
5 خرداد 92 21:26
سلام بابای حامی جون با ابنکه همه میان اینجا از حرفاتون انرژِی میگیرن با اینکه بار اولمه سر زدم نمیدونم چرا دلم گرفت از روی ماه پسر گلتون ببوسید ما هم یه پسر تو راه داریم دوس داشتید به خونه آرتین مام سر بزنید خوشحال میشیم


سلام..
شازده امیر و رها بانو
5 خرداد 92 22:00
سلام به حامی و بابایی خوبش من به وب شما اومدم و از مطالبش خوشم اومده در ضمن با اجازه لینکتون کردم اگه شما هم خواستین لینکم کنین بگین ادرس بزارم


سلام...با کمال میل از آشناییتون خوشحال میشم خاله ی مهربون
سودابه
6 خرداد 92 11:26
خیلی خیلی زیبا و پرمحتوان این جملات کاش عمل کردنش به آسونی خوندنش باشه..حامی کوچولوی خاله رو ببوسید.


اگه به همین آسونی بود که دنیا بهشت میشد مرسی خاله جان
مامان پرنيان
6 خرداد 92 13:39
سلام باباي مهربون
خدا انشاء اله هميشه سايه پرمهرت رو بالاي سر پسر گلت نگهداره


مرسی مامانی مهربونه پرنیان جون
مامان امیـــــرعلی (پســـرکــــــ شیطـــون)
6 خرداد 92 14:29
روزی دروغ به حقیقتـــ گفت بریم دریا شنا کنیم ؟؟؟
حقیقتـــ ساده پذیرفت و آنها کنار دریا رفتن ...
حقیقتـــ تا لباسهایش را درآورد دروغ آنها را دزدید و فرار کــــرد ...
از آن پس حقیقت عریان و زشت است
ولی دروغ در لباس حقیقتــــ زیباستــ.!!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــممنونم از حضور سبزتون ...


حقیقت زیباست...زیبااااا...زیبا....
دلتنگ...
6 خرداد 92 14:48
مرسی که لینکم کردی عزیزم منم از این به بعد بهت سر میزنم


بهناز
6 خرداد 92 15:00
سلام...وب قشنگي برا عشقتون ساختين با مطالب پر محتوا..به منم سر بزنيد .لينكتون ميكنم اگه شما هم فابل ميدونيد لينك كنيد


سلاااام....حتما خوشحال میشم خاله
بهناز
6 خرداد 92 15:07
تکیه گاهی است که بهشت زیر پایش نیست . . .

اما همیشه به جرم پدر بودن باید ایستادگی کند و با وجود همه مشکلات ، به تو لبخند زد تا تو دلگرم شوی . . .

که اگر بدانی چه کسی کشتی زندگی را از میان موج های سهمگین روزگار به ساحل آرام رویاهایت رسانده است ؛ ” پدرت “را می پرستیدی . . .










مامان رومینا
6 خرداد 92 15:29
من دیگر هیچ زمینی را به امید مترسک
زیر کشت نخواهم برد
چون بچشم خود دیده ام
رقص کلاغ هایی سیاهی را که زیر چتر مترسک
باران را به نیشخند گرفتند...


...............
معصومه
6 خرداد 92 18:07
قــــدر لـحـظـه ها را بـــاید دانست مبادا زمـــانـی برســد کــه دیـــگـر قــــادر نباشیم بگوییم : ” جــــبـــران مــی کـــنم “