حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

حاصل یک عمر تجربه...

1392/2/24 22:46
نویسنده : your daddy★☆
615 بازدید
اشتراک گذاری

١-.....حاصل عمر گابریل گارسیا مارکز:

٢- در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده‌ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.

3در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می‌كند.

4- در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

5- در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد؛ بلكه چیزی است كه خود می‌سازد.

6- در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌دهیم دوست داشته باشیم.

7- در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می‌افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می‌دهند.

8- در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.

9- در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

10- در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می‌توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

11- در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز كه میل دارد بخورد.

12- در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارت‌های خوب نیست؛ بلكه خوب بازی كردن با كارت‌های بد است.

13- در75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می‌كند نارس است، به رشد وكمال خود ادامه می‌دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است، دچار آفت می‌شود.

14- در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.

15- در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان راضیه
24 اردیبهشت 92 23:43
ماشالا این آقای گابریل گارسیا ( یاد گروهبان گارسیا اوفتادم ) چه خوب عمری کرده ها !
من که فکر نکنم تا 60 برسم تو این دوره زمونه
ولی بدون شوخی مطلب جالبی بود ممنون


مامان آرشيدا قند عسل
25 اردیبهشت 92 15:15
خيلي جالب بود مرسي
سودابه
26 اردیبهشت 92 8:27
سلام خوبین؟
حالا بشنوید از من که در 9/10 سالگی دوست داشتم بزرگ شم.

در 15 سالگی از درس متنفر بودم و یازی دلم می خواست.هزار بار آرزوی مرگ کردم


در 17 سالگی مثل یک بازی عروس شدم
و در 18 سالگی شوخی شوخی مامان شدم

22 سالم بود که سومین فرزندم دنیا اومد ومن دلم می خواست همه اینها راست راستی یک بازی بود ومن جر زنی می کردم و میزدم زیر کاسه و کوزه و از بازی کنار می رفتم
از توقعات اطرافیان و بار سنگین زندگی بارها به خودکشی فکر کردم
حالا دلم می خواست درس بخونم و باشگاه برم برای ورزش!!!!!!!!!! خوب رفتم اول بچه به سرشانه بدنسازی کار کردم که حاصلش شد فاصله بین مهره های گردنی و یعد شنا.درس هم خوندم همزمان با بچه هام فعالیتهای اجتماعی برای کمک به جبهه هم داشتم.
تازه الان هم در چهل و نه سالگی به این نتیجه رسیدم کاش بچه بودم مثلا9/10 ساله

با خودم میگم چرا بابا و مامانم باهام حرف نمیزدن تا امروز نتیجه بهتری از زندگی می گرفتم.
الان هم که دارم براتون کامنت میزارم خوب میدونم برای هر روز صبح که چشم باز میکنی و دنیا رو میبینی باید خدا رو شکر کنی و از لحظه لحظه هاش به بهترین شکل استفاده کنی
حالا میدونم قطار دنیا با شتاب به راهش ادامه میده و هر لحظه امکان داره تو یه ایستگاه نگه داره و بگه سودابه رسیدی برو بائین دنیا]
ممنون مطلبت باعث شد روده درازی کنم


الی مامی آراد
26 اردیبهشت 92 10:13
خوشگل بود مرسی
Zahra
26 اردیبهشت 92 19:10
الهي چه پسره نازي دارين. مطالب وبتونو خوندم. تا حدودي فهميدم موضوع چيه. اگه دوست داشتين به منم رمز بدين. كه رمز دارا رو بخونم.
سودابه
26 اردیبهشت 92 19:52
چقدر زیبا
مامان علی خوشتیپ
29 اردیبهشت 92 10:29
خیلی مطلب قشنگی بود...من الان تو مورد چهارم و کاملا درکش میکنم