حامی ِ باباحامی ِ بابا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

زندگی دونفره بابایی و حامی

کودک عشق ما...

و اینجاست که کودک عشق پا بر دیوار دل می کوبد و به یادت می آورد که من عشقم ، همانی که با تو و در تو زاده شده ام، همان کودکی که نوازش می خواست، به دنبال لذت و شادی بود و به هرآنچه او را راضی می کرد دل می بست! کودک عشق، می خندد، دست می زند، پا می کوبد و اینگونه ابراز می کند! کودک عشق، هرگاه گرسنه شد می خورد، هرگاه تشنه شد می نوشد و هرگاه لذت می برد، پا می کوبد و بی تابی می کند! کودک عشق، فردا را نمی شناسد، دیروز را نمی داند، فقط زنده است و زندگی را می چشد، روز ها را نمی شمرد و با کسی مسابقه نمی دهد، تازه تازه می چیند و به همان اندازه که دلش می طلبد، دریافت می کند. حوصله گریه کردن ندارد، به هر بهانه ای می خندد و بی بهانه، می بخشد!...
6 بهمن 1391

پدر...

پــــــــــــــــدر عزیزم ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان پنهانی ، غصه هایی را خوردی که مال تو نبودند! ببخش اگر ناخن های ضرب دیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار مانده بود  ببخش که غرق جوانی شدم آنقدر که سفیدی تدریجی موهایت را ندیدم ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم....     ...
6 بهمن 1391

زمانی که بابا هم مثل تو بود...

زمانی به زبان گل‌ها سخن می‌گفتم. زمانی هر کلمه‌ای را که کرم ابریشم می‌گفت می‌فهمیدم. زمانی در خفا به وراجی‌های سارها می‌خندیدم و در رخت‌خوابم با مگسی گپ می‌زدم و با گریه‌ی هر دانه برف در حال مرگ که فرو می‌افتاد همدردی می‌کردم.  چه شد که این‌ها همه از یادم رفت؟!!! چه شد که این‌ها همه از یادم رفت؟!!!!!     ...
3 بهمن 1391

ادم هزار رنگ قصه ی من.

می ترسم از بعضی آدمها ... آدمهایی که امروز پای درد دلت می نشینند و فردا بیرحمانه قضاوتت می کنند... آدمهایی که امروز لبخندشان را می بینی و فردا خشم و قهرشان... آدمهایی که امروز قدرشناس محبتت هستند و فردا طلبکار محبتت ... آدمهایی که امروز با تعریف هایشان تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمینت می زنند... آدمهایی که مدام رنگ عوض می کنند امروز سفیدند، فردا خاکستری، پس فردا سیاه ... آدمهایی که فقط ظاهرا آدمند ... چیزی هستند شبیه مداد رنگی های دوران بچگی مان !! هر چه بخواهند می کشند... هر رنگ که بخواهند می زنند....به حق تعالی راست میگوییم....دیده اید؟؟؟؟؟؟   و من میخوااااااااااااااااهم این ادم برود به همان جا ...
3 بهمن 1391

حرف من..

"زندگی کوتاه است................مشکلات را فراموش کن..........خوشحال باش و زندگی را زندگی کن.............زیرا هرگز نمی دانی فردایی خواهد بود یا نه."گاهی اوقات لازم افرادی که در گذشته تو بودن را فراموش کنی ....بخاطر یک دلیل ساده........آنها دیگر متعلق به آینده تو نیستند..."  
2 بهمن 1391

خوشبختی..

پسرم: اگر خوشبختي را براي يك ساعت مي خواهي چرت بزن..... اگر خوشبختي را براي يك روز مي خواهي به پيك نيك برو... اگر خوشبختي را براي يك هفته مي خواهي به تعطيلات برو.. اگر خوشبختي را براي يك ماه مي خواهي ازدواج كن.. اگر خوشبختي را براي يك سال مي خواهی ثروت به ارث ببر.. اگر خوشبختي را براي يك عمر مي خواهي ياد بگير، كاري را كه انجام مي دهي، دوست داشته باشي....همین! ...
1 بهمن 1391

عشق پدر...

مرا زیاد دوست داشته باش پدر تو تنها مردی خواهی بود که دوست داشتنت بی طمع است و بوسه هایت بویِ.....گل می دهد.!!! ♥ ♥ ♥
30 دی 1391

نوشته ی بابای حامی برای خودش...

برای من تاسف نخورید چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی ام وبه اهدافم خواهم رسید ناراحت آدم هایی باشید که به خودشان می پیچند و از همه چیز شاکی اند آن ها که روش زندگی شان را مثل مبلمان خانه دائم عوض می کنند همینطور دوستان و رفتارشان را پریشانی شان دائمی است و به همه کس سرایتش می دهند از آن ها دوری کنید یکی از کلمات کلیدی آن ها عشق است از آنان که ادعا دارند هر آن چه می کنند دستور خداست هم بپرهیزید چرا که نتوانسته اند آن طور که می خواهند زندگی کنند برای من تاسف نخورید چون تنهایم... و در سخت ترین لحظات شوخ طبعی همراهم بوده است.... ...
29 دی 1391