داستان کودک و پیرمرد..
کودک گفت: «گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد.» پیرمرد گفت: «من هم همینطور.» کودک آرام نجوا کرد: «من شلوارم را خیس می کنم.» پیرمرد خندید و گفت: «من هم همین طور.» کودک گفت: «من خیلی گریه می کنم.» پیرمرد سری تکان داد و گفت: «من هم همین طور.» «اما بدتر از همه این است که…» کودک ادامه داد: «آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند.» بعد کودک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد. پیرمرد با بغض گفت: «می فهمم چه حسی داری ، می فهمم.. م نِ او... ...